سکوت زندگی
من به مرگم راضیم اما نمی آید اجل بخت بدبین کز اجل هم ناز می باید کشید نفس هایم به شماره افتاده روزهای پایانی من نزدیک است. احساسش میکنم صدای گامهایش را می شنوم که آهسته آهسته و گاهی تندتند قدم برمیدارد،به آخرین صفحه های زندگی رسیده ام چند خانه ای بیشتر از جدول زندگیم باقی نمانده،نمیدانم چند روز به پایانش مانده اما نزدیک است وبه زودی خوابی آرام این دریای متلاطم را در آغوش میکشد. شبها به امید دیدنش تا سحر بیدارم و ستاره ها را می شمارم... گاهی پلکم سنگینی میکند و آرام بسته می شود با خود می گویم شاید در خواب منتظر من است و خواب بیداریم را می رباید.ما باز او صبح فردا پرتو های خورشیدش را عاشقانه به دیدنم می فرستد وخورشید با سماجت نور خود را به صورتم می پاشد،تا باز دیدار تورا در لحظه ها گم کنم و دوباره ثانیه ها را به امید در آغوش کشیدن تو فرشته مرگ بشمارم...من مشتاقانه ناز تو را می کشمتا تو بیایی و مرا از سکوت زندگی برهانی...
منبع: رویای شبانه
http://shamsolia.parsiblog.com/